هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

مامان تنبل

مامانی من شرمندم... اونقدر گرفتارمممم که نمی رسم بیام وبلاگتو بنویسم... اما تو روز به روز بامزه تر میشی و من بیشتر دوستت دارمممممم عشق من دلم میخواد یه روز سر فرصت بیام عکس بذارم. اومدم بنویسم که نگی مامان یادش رفت بنویسه. داریم میریم خونه جدید و کلی کار دارم. کلاس هام هم هستن. میام دوباره با عکس
27 بهمن 1392

هفته ای که گذشت

ممنونم این کلمه ایه که هر وقت چیزی از کسی میگیری میگی... خیلی بامزه میگی... خیلی بالال بود... اینم یعنی خیلی باحال بود     هفته ای که گذشت یکی از بهترین هفته ها بود... روز 4 شنبه قبلش هم واسه دیدن نی نی جدید خاله رومینا و امیرمهدی رفتیم خونشون که عکساشو میذارم. خیلی بهمون خوش گذشت. نینیشون خیلی نازه. البته باید بگم که بابات 3 روزش از این هفته رو خونه نبود. اولش من یه کم ناراحت بودم اما در جمع دوستای خوبمون برامون زود گذشت. بابا هومن یکشنبه عصر رفت ماموریت. من و تو هم توی خونه با هم بازی کردیم. و قرار بود که روز 2شنبه اش بریم کرج خونه خاله آزاده و هانا جونش. خاله آزاده زحمت کشیده بود واسه نهار دعوتمون کرده بود...
1 دی 1392

سفر به شمال

هفته پیش دوشنبه در یک اقدام ضربتی رفتیم شمال. با خودمون کلی لباس گرم بردیم اما هوا خیلی خوب بود. گرم نبود اما سرد بچسب بود. خیلی خوب بود. دو روز موندیم و برگشتیم که خدا رحم کرد چون با برفی که شروع به باریدن کرد همینطوریش 10 ساعت تو راه موندیم. حالا بریم سراغ عکسا اما قبلش بگم که تو خیلی زود سوال پرسیدن رو شروع کردی مثلا: هانا : این کفش کیه؟ جواب من: مال بابا هومنه. هانا: چرا اینجاست؟ جواب من: درش آورده. هانا: که کجا بره؟ جواب من: بره سرکار هانا: با چی بره؟ و الی آخر.. خدا رحم کنه.. خیلییییییییییی سوال می پرسیا  حالا عکسا: این مال توی راهه. ابهت دماوند گرفته بودت. هر وقت می ترسی میگی می خوام لالا کنم.. اینجا هم بغل ب...
16 آذر 1392

مهمونی خونه خاله یاسمن

عزیزم 5شنبه خونه خاله یاسمن و گل پسرش رادین جوون دعوت بودیم. زود رفتیم خونشون تا خیلی بهمون خوش بگذره. رادین خیلی خیلی پسر خوبیه. همه اسباب بازی هاشو میداد تا شماها بازی کنین. بهتره بعضیا یاد بگیرن که حس مالکتیشون منو کشته  اما اونجا خیییییییییییییلی بهمون خوش گذشت هم من دوستامو دیدم هم تو و کللللللی با هم بازی کردید و مام کلی حرف زدیم و قرار شد از این به بعد یه مهمونی دوره ای دوستانه ماهیانه بگیریم  خوب میریم سراغ عکسا: از راست رهام، هانا، مه سما، رادین، لیانا، مشکات .. اونیم که اون آخر ولو شده رهام شیما جوونه  عکس پشتکی  دوستی زیاد  مامانا: اینم خونه منفجر شده خاله یاسی: ...
10 آذر 1392

اولین عکس مهدکودکی

عشق مامان درست یک روز قبل از تولدت توی مهدتون عکاس اومده بود. منم چون نمی دونستم کارشون چطوریه گفتم فقط یک عکس ازت بگیرن. حرفی نمی زنم و فقط میگم دوستت دارم. روز به روز بزرگ تر و خانم تر میشی و به قول خودت: هانا خیلی خامونه (خانومه) فقط انگار گریه کردی قبلش چون خیلی قیافه ات تو همه  ...
5 آذر 1392

14 آبان تولد هانای من

عزیزم با چند روز تاخیر تولدت مبارک. امروز 18 آبانه و 4 رور از زادروز تو می گذره. انگار همین دیروز بود که راس ساعت 8 و 10 دقیقه صبح دکتر پورزند تو رو از دل من کشید بیرون. چه جمله ای نوشتم هههههه انگار همین دیروز بود که برای اولین بار مکیدن شیر رو شروع کردی... همین دیروز بود که اولین قطره خون رو ازت گرفتن واسه آزمایش غربالگری و دل من ضعف رفت از گریه تو... انگار همین دیروز بود که برای اولین بار نشستی.. برای اولین بار گفتی مامان... اولین دندونت در اومد... چهار دست و پا رفتی... دستتو به دیوار گرفتی و بلند شدی... وای خدای من خیلی زود گذشت و من اصلا دوست ندارم این قدر زود بزرگ بشی و کمتر به من اختیاج داشته باشی... مامان جون (که خودت همش به من میگ...
18 آبان 1392

تولد دو سالگی هانای من

عزیز دل مامان. تولدت 4 روز زودتر برگزار شد چون 14 ابان ماه محرم شروع میشه. برای تولدت بابا هومن و عمه سارا و شهناز جون خیلی زحمت کشیدن. به من هم روز تولدت خیلی خوش گذشت. چند تا از دوستامون رو دعوت کرده بودیم چون جامون خیلی محدود بود و شرمنده بقیه شدیم.  عشق من ایشالا 120 ساله بشی و من شاهد خوشبختیت باشم. باورم نمیشه 2 سال از روزی که خدا تو رو به ما هدیه داد می گذره و تو اینقدر خانوم و بزرگ شدی. کاملا حرف می زنی و معنا و مفهوم و ارتباط بین جملات رو درک می کنی و من به هوش بالای تو افتخار می کنم.  اینم عکسای تولدت. باید بگم که سحر جون و گل پسرش ارشاک از مشهد اومده بودن و ما رو کلی خوشحال کردن. رقص چاقوت رو هم بنیتای گلاره جون که م...
13 آبان 1392

تولدهای نی نی های گل آبان

دختر خوشگلم. امروز قبل از اونکه در مورد تولد تو که در واقع فرداست بنویسم. اومدم تا عکس تولدهای دوستات رو بذارم توی وبلاگت. البته از 10 مرداد شروع می کنم که تولد آریامهر عزیز پسر سهیلا جون بود. تو و نیوشا جون... از موفع کیک عکس نداریم چون گرم بود شیطونی می کردی.    تولد مشکات جون در تاریخ 18 مهر.   تولد گروهی بچه های آبان در تاریخ 19 مهر 92 تو و دو تا آرمان کیک تولد   1 آبان 92 تولد بنیتای سارا جون تو و آوا جون   2 آبان تولد راستین جون تو و مشکات تو کفش ماماناتون تو و راستین جون   3 آبان تولد بنیتای گلاره ج...
13 آبان 1392

در آستانه دوسالگی

سلام بر عشق بی همتای من مامان جون این چند وقته خیلی درگیر بودم و البته نی نی وبلاگ واسم باز نمیشد. نه می تونستم اینجا بنویسم نه واسه دوستات نظر بذارم. هزار ماشالا اونقدر بزرگ شدی و خانوم که هرچی بگم کم گفتم. 4 5 روزه که دیگه شیر نمی خوری. خیلی منطقی قبول کردی که بزرگ شدی و نباید شیر مامان رو بخوری. قربونت برم من. حرف زدنت هم که ماشالا روز به روز بهتر میشه و گاهی چیزایی به زبون میاری که دهن ما باز می مونه. هرچی بهت میدیم میگی مرسی خیلی ممنونم. هر چی رو دوست داری میگی خیلی دوسش دارم. همش منو بوس می کنی و میگی مامان جون دوستت دارم. این چند وقت اونقدر ننوشتم و اونقدر مهمونی و تولد رفتیم که همش روی هم تلنبار شده. پس فردا هم تولدته البته تو 14 آبا...
8 آبان 1392