هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

صدای بلند

الهی دورت بگردم که پریشب اونطوری ترسیدی!!  دراز کشیده بودم داشتم فیلم می دیدم، آخر فیلم یه صحنه تصادف بود. خیلی هم صدای بلند و ناگهانی داشت. مامانی آنچنان از جات پریدی که دل من پرت شد بیرون. اونقدر دلم سوخت واست که اونطوری از جات پریدی..... به قول عمه سارا مثل بابات پریدی گفتی بله بله؟؟؟   آخه اونم از خواب می پره خیلی بامزه میشه   دوستت دارم هوارتاااااااااااااااااااااااااااااااا زودی بیا دیگه طاقتم به سر رسید! (نه، به موقع بیا)  ...
12 مرداد 1390

دختر بابا

امروز اومدم که فقط بگم کوچولوی فینگیلی فسقلی یه وجبی   ! حالا دیگه منو سرکار میذاری مامان جان؟   این همه دیروز قربون صدقه ات رفتم، بهت شیرینی دادم، میوه دادم، یه عالمه غذا خوردم اونقدر که چشمام هم شده بود عین ماکارونی.......... باید شب تا بابات دستش رو گذاشت روی دل من تکون می خوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!  میگن دخترا بابایی هستن همینه دیگه! واسه اون می رقصی و ناز می کنی و دل می بری، واسه من که همه سختی ها رو تحمل می کنم هیچکاری نمی کنییییییییییییی  شوخی کردم     جرات داری از اون تو بیا بیرون... جوری بخورمت که هیچی ازت نمونه   یه دونه انگشت هم واسه بابات نمیذارم  مرسی که...
12 مرداد 1390

سخنی با دخترم

دخترم گلم، بی اسم مامان  چرا امروز با اون تکونات منو مهمون نمی کنی؟ از صبح دلم هزار جا رفته. از دیروز کلا آروم شدی. اصلا یادم نمیاد دیشب که خواب بودم تکون خوردی یا نه. میشه یه دونه از اون لگدهای جانانه ات بزنی؟ به بابا هومن گفتم شب بیاد ببینه می تونه یه کاری کنه تکون بخوری. آخه همیشه به حرفای اون گوش میدی.   دختر بابا که میگن همینه دیگه. شنبه رفته بودم دکتر. گفت که 12 شهریور برم سونوگرافی. تا اون موقع خیلی مونده. خیلی دوست دارم دوباره ببینمت فینگیلی کوچولو موچولو. فنچول من   یعنی میشه هر چه زودتر این چند ماه باقیمانده بگذره و تو بیای؟    ...
12 مرداد 1390

الان خودمو می کشم :))))

الان دقیقا یه ربع شده که دارم آهنگ همه چی آرومه.. رو گوش میدم و تو 15 دقیقه است که داری برای من می رقصی   وای خیلی با مزه است. اونقدر محکم ضربه می زنی که از روی لباسم هم معلوم میشه.... وای چه حس قشنگیه  وقتی آهنگو قطع می کنم تو هم آروم میشی. دوباره که میذارم شروع می کنی.  دیروز هم سر کلاس سه تار وسط درس استادم داشتی خودی نشون می دادی....  زودی بیا بغل مامان  ...
12 مرداد 1390

فکر کنم اولین تکون تو رو حس کردم

سلام عشق من، خوبی مامانی؟ احساس می کنم امروز برای اولین بار تکون خوردن تو رو احساس کردم. پای کامپیوتر نشسته بودم که احساس کردم پوست سمت چپ دلم جابجا شد و بعدش توی دلم یه چیزی جابجا شد. یعنی تو بودی مامان؟ وای که چه ذوقی کردم دختر قشنگم. همین 10 دقیقه پیش هم کنار بابایی نشسته بودم که دوباره اونطوری شد. تا بابایی اومد دستشو بذاره دیگه تموم شده بود. انگار پوستم مور مور می شد. وای عزیزم، کی میشه قوی بشی همچین لگد بزنی جیغم بره آسمون؟    دوستت دارم دختر مامان و بابا  ...
12 مرداد 1390

بازی جدید دوب دوب

امروز یه بازی جدید با هم کردیم. وقتی شروع کردی به تکون خوردن و ضربه زدن، من نوازشت کردم. بعد از اولین نوازش و ضربه کوچیکی که با گفتن کلمه دوب دوب همراه بود صبر کردی و دوباره ضربه زدی.  بعد از هر لگد منتظر می موندی که من بگم دوب دوب و دوباره شروع می کردی. خیلی باحال بود مامانی.  یه 15 دقیقه ای با هم بازی کردیم و نتیجه اش این بود که من ضعف کردم از گرسنگی.  اما خیلی خوب بود. اینکه صدای منو می شنیدی و نسبت بهش عکس العمل نشون می دادی حس خوبی به من می داد. زودی بیا بغل مامان............... عاشقتم   ...
8 مرداد 1390
1