هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

مامان تنبل

مامانی من شرمندم... اونقدر گرفتارمممم که نمی رسم بیام وبلاگتو بنویسم... اما تو روز به روز بامزه تر میشی و من بیشتر دوستت دارمممممم عشق من دلم میخواد یه روز سر فرصت بیام عکس بذارم. اومدم بنویسم که نگی مامان یادش رفت بنویسه. داریم میریم خونه جدید و کلی کار دارم. کلاس هام هم هستن. میام دوباره با عکس
27 بهمن 1392

8 ماه تمام

دختر عزیزم هانای خوبم امروز ساعت 8 صبح شما 8 ماهگی رو تموم کردی و وارد ماه نهم زندگیت شدی و من باورم نمیشه که اینقدر زمان داره زود می گذره و تو داری به این سرعت بزرگ میشی و ممکنه به همین زودیا روزی برسه که مثل الان واسه آغوش من بیتاب نباشی. به جز کلمه بابا یه کلمه دیگه هم یاد گرفتی که با شنیدنش دلم میخواد پر بزنم برم آسمون و اون کلمه "ماما" هست. خیلی کم این کلمه رو میگی اما فکر می کنم می دونی باید این کلمه رو به چه کسی بگی و الکی به زبونش نمیاری. با اینکه این همه به من وابسته هستی و هنوز هم نمی تونم تو رو جایی بگذارم و به کارهام برسم اما شکایتی ندارم. مادر نشدم که برای خودم باشم. مادر شدم که گاهی وقت ها از اون چیزی که می خوام بگذرم تا ...
14 تير 1391

هانا بزرگ می شود

دختر ما هم داره کم کم بزرگ میشه. 14 خرداد 7 ماهش تموم شد و رفت توی 8 ماه. به راحتی می شینه و دو سه روز هم هست که دستش رو به پاهای من یا باباش می گیره و بلند میشه می ایسته. البته هنوز نمی دونه که اگه دستشو به مبل یا میز هم بگیره می تونه بلند بشه  مریضیش هم خوب شد. هانا سرخ جوش یا Roseolla گرفته بود. سه شب تب و شب چهارم پشت بدنش یک دست قرمز شد و فرداش هم خوب شد البته.  هنوز هم در تلاش برای چهار دست و پا شدنه و سینه خیز هم میره البته اگر چیز جذابی نظرش رو جلب کنه. خودشو پرت می کنه جلو. خیلی حرکت بامزه ایه.  امروز هم بردیم موهاشو کوتاه کردیم. فردا هم خدا بخواد میریم آتلیه. این هم چند تا عکس از هانا بانو که در ادامه مطلب گ...
19 خرداد 1391

10 خرداد

کاش همیشه کوچولوی ناز من بمونی. کاش مثل امروز روی دستم دراز بکشی و خودت در کنار من خوابت ببره و از آرامشی که نصیبت میشه لذت ببری و من هم همش بوت کنم... نازنینم  هانا جونم مریض شده. البته واقعا نمی دونم مریضیش چیه. سرماخورده که نیست. سه روز تب داشت. همه میگن واسه دندونشه اما دکترش حسابی ما رو نگران کرده البته نه به خاطر تب که به خاطر اینکه هانا این ماه یعنی از 6 به 7 فقط 350 گرم اضافه کرده. خلاصه طفلی رو بردیم آزمایش خون هم داد و کلی گریه کرد و جیغ کشید. بمیرم... انگار داشتن تن منو سوراخ می کردن   به هر حال، به احتمال زیاد دکترش رو عوض می کنم و می برمش پیش دکتر افتاده. دعا کنین چیزیش نباشه دختر من هانای وروجک ما با روروئک...
10 خرداد 1391

گذر روزها

باورم نمیشه که 5 ماه از روزی  که تو وارد زندگی ما شدی گذشته است. در این 5 ماه لحظه لحظه اش برای ما پر از شور و شادی و خاطره های تکرار نشدنی و پر از لذت بود. کارهای جدید تو با اینکه برای همه بچه های این سن اتفاق می افته اما زندگی ما رو از لذت پر کرده. با اینکه می دونم نمیشه اما دلم می خواد این روزا یک کم دیرتر بگذرند تا من لذت بیشتری از اونها ببرم.  وقتی صبح ها از خواب بیدار میشی میام بالای سرت میگم سلام مامانم سلام عشق من و تو با تمتم وجود می خندی و دل من رو آب می کنی. وقتی هم که کنارت دراز کشیده باشم می فهمم که نگاهم می کنی و وقتی چشمامو باز می کنم یه جفت چشم شیطون بهم می خنده. تازگیا دم صبح میارمت پیش خودم و تو به پهلو می خواب...
20 فروردين 1391

5 ماه تمام

امروز 14 فروردین 1391 پنج ماهگی شما تموم شد و وارد 6 ماه شدی. رفتیم پیش دکتر. قد شما 66 و وزنت 6300 گرم بود. دور سر هم 41.5 شده است. دکتر اجازه داد که غذای کمکی رو شروع کنیم و من امروز اولین فرنی تو رو پختم و تو یک قاشق خوردی. فردا دو قاشق و همینطور روزی یک قاشق باید اضافه کنم. دکتر گفت که خیلی رشدت خوبه و من خیلی خوشحالم.      ...
14 فروردين 1391

90 روزگی

دیروز 14 بهمن دختر قشنگ من نود روزه شد. خیلی دوستت دارم دختر مامان. کارهایی که انجام میدی: خیلی خوب منو می شناسی و واکنش نشون میدی به صدا و حرفام  همش دوست داری راه ببرنت و همه جا رو ببینی  توی ماشین مثل سرعت سنج می مونی و با ترمز ماشین صدات در میاد و تا حرکت می کنیم ساکت میشی  از لباس پوشیدن متنفری  و صدای گریه ات تا هفت تا خونه میره عاشق حمام کردن هستی و وقتی از توی آب درت میارم گریه می کنی خودت رو تا کمر بلند می کنی و و و ......................... خیلی کارای دیگه که همش یادم نمیاد دیروز برای اولین بار در هنگام شیر خوردن با حرف زدن من خندیدی و وقتی هم کسی در حین شیر خوردن باهات حرف می زنه صورتت...
15 بهمن 1390

عشق تلویزیون

دختر مامان، دیگه قرار نشد اینقدر عشق تلویزیون باشی ها  وقتی می فهمی که تلویزیون روشنه همش سرتو بر می گردونی که تماشا کنی. منم روزا واست دی وی دی های خودت رو که نابغه کوچولو و انیشتن کوچولو هستن میذارم و تو هم توی کریرت می شینی و نگاه می کنی. البته تازگیها توی کریر پاتو می زنی به صندلی کریر و خودت رو پرت می کنی بالا   اونقدر اینکارو می کنی تا سر بخوری و پاهات آویزون بشن  من و بابات رو هم خیلی خوب می شناسی و با دست و پا زدن نشون میدی که دوست داری بیای بغل ما. البته دست و پا رو فعلا واسه من میزنی فقط جووووووووووووووون  برات یه کلاه حمام گرفتم که دیگه اندازه ات شده. امروز با اون کلاه چند تا عکس ازت گرفتم که اینج...
9 بهمن 1390