هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

خانم خانما

دیروز خیلی از دستم شاکی شدی اما من به زور این لباسو تنت کردم و برای اولین بار با فلاش روشن ازت عکس گرفتم. گریه می کردی و تا فلاش می خورد ساکت می شدی.. دلم نیومد فقط یه عکس بذارم. بیشترشو میذارم مامانی من.  قربونت برم که اینقدر خانومی. می خوام بدونم بزرگ که شدی هم بدت میاد مدل به مدل لباس بپوشی؟  راستی، موهات داره از ریشه بور میشه. الانم روی موهات هایلایت طلایی داره اما از ریشه شروع کرده به بور شدن. چشمات هم هر روز رنگ عوض می کنه و امروز سبز روشنه. ...
28 دی 1390

تلاش برای بلند شدن

این چند وقته شما کارهای جدیدی یاد گرفتی. وقتی دستتو می گیریم خودتو تا کمر بلند می کنی... ای شیطون  ، گاهی هم بدون کمک ما خودت تا کمر سعی می کنی بلند بشی. موقع شیر خوردن سرتو اینور و اونور می کنی تا همه جا رو ببینی. پاتو به زمین می زنی و خودتو سر میدی به سمت بالا. کمرتو از روی زمین بلند می کنی اما پا و سرت روی زمینه. ژیمناستیک کار می کنی انگار..بهش میگن حرکت پل   خیلی می خندی و خوش اخلاق هستی. همش دست و پات رو تکون میدی و وقتی بغلت نمی کنیم گریه الکی می کتی. موقع شیر خوردن همش غر می زنی   و باعث میشی ما بخندیم. تازگیها لب ورچیدن و بغض کردن رو هم یاد گرفتی و وقتی خیلی شدید گریه می کنی وسط شیر خوردن یادت میاد و لب ورمی ...
26 دی 1390

به خونه خوش اومدی

روز جمعه 4 آذر ماه 90 که شما 20 روزت شده بود اومدیم خونه خودمون. در این عکس توی اتاق خودت و روی تخت خوذت خوابیدی و عروسکت هم پهلوت خوابیده. شما هم داری کنجکاوی می کنی و تمام اتاق رو نگاه می کنی. خیلی برام جالب بود که تغییر محیط رو اینطوری متوجه شدی. وای که نفسم به نفست بنده و وجودم از وجودت نیرو می گیره عشق زندگی من. با تمام وجودم عاشقتم هانای قشنگم.  قربون اون چشمای نازت برم...  عشقی که به تو دارم در قالب کلمات به روی کاغذ نمیان.... دوستت دارم دختر ناز قشنگم... با اینکه شبا نمیذاری بخوابم  ...
6 آذر 1390