فردا این موقع....
هانا جونم، کوچولوی من، دخترم
ساعت 11:51 - این نوشته رو می خوام در طول روز بنویسم. روزی که برای آخرین بارها دارم تکونات رو حس می کنم. دیشب داشتم به روزای اولی که فهمیده بودم اومدی توی دلم فکر می کردم. به نگرانی هایی که داشتم. به اینکه چقدر کوچولو بودی وقتی برای اولین بار دیدمت و چقدر بزرگ شده بودی وقتی برای آخرین بار توی سونوگرافی دیدمت.
باورم نمیشه که از فردا مسئولیت سخت مادری کردن رو روی شونه هام حس می کنم. امروز بابات هم همین حس رو داشت. هردومون نگرانیم. نگران هر چیزی که به تو مربوطه اما بزرگتر از اون نگرانی، این هیجانی است که توی وجود هردوی ما جاخوش کرده.
ساعت 14:32 - کارامون کم کم تموم شدن. بابا که از حمام بیاد میریم یه سری به بابا حسین اینا بزنیم و برگردیم. امروز خیلی کم تکون می خوری. انگار ناراحتی که می خوای از جای گرم و نرمت دربیای. غصه نخور. من همه کار می کنم که غم هرگز توی چشمات لونه نکنه عزیزم.
ساعت 22:55 - اینم آخرین خط این پست... هانا جونم دوستت دارم. فردا ایشالا و به امید خدا میای و این دوره 9 ماهه رو تموم می کنی. صحیح و سالم بیا بغل مامان و بابا که منتظرن....
اگر این پست را می خونید برای من و هانا دعا کنین... دوستان خوبم دوستتون دارم.