اولین کلمه: بابا و اولین بای بای
در تاریخ سه شنبه 30 خرداد هانا خانوم ما زبون باز کردند و از صبح تا شب پشت سر هم گفتند بابابابابابا...
البته اولش مداوم می گفت اما وقتی ازش می خواستم تکرار کنه می گفت با با با...
و این چنین بود که بابا هومن یه جورایی ذوق مرگ شد و من بیشتر عشق من...
و روز جمعه 3 تیر هم وقتی داشتیم از خونه بابا داریوش می اومدیم بیرون و همه باهات بای بای کردند، هانا خانم هم دستشو بالا پایین کرد و اینطوری بود که بای بای رو یاد گرفت... واییییییییی بمیرم واست من
هنوز خانم بی دندونه دختر من... اما دستاشو می گیره به میز و مبل و کناره های تخت و بلند میشه و می ایسته... سینه خیز روی شکمش می چرخه اما جلو نمیره...
دیروز هم دستاشو گذاشت زمین و زانوهاشو صاف کرد و سعی کرد بایسته... البته تو حمام هم اینکارو کرد که من از ترس مردم چون بدون کمک بلند شد
خدا رو شکر که دختر باهوش و سالمی به ما دادی...
تازههههههههه وقتی دستمونو می گذاریم جلوی دهنش، آ آ آ میگه و کلی هم به خودش فشار میاره
چهاردست و پا:
روی تشتک
روی نابی که کوچیک شده واسش