سال نو مبارک
سال 1390 به پایان رسید و سال 1391 شروع شد. سالی که گذشت یکی از بهترین سال های عمرم بود. البته اون سالی که با هومن هم آشنا شدم هم یکی از بهترین ها بود. خدای بزرگ هانای قشنگ و دوست داشتنیم رو بهم داد. 14 آبان یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم بود. و سال 1391 رو درحالی آغاز کردم که یه فرشته کوچولو توی بغلم نشسته بود و با تعحب به من و پدرش نگاه می کرد. همون لحظه تحویل سال از خدا خواستم که هانای من رو همیشه صحیح و سالم نگه داره و به ما این قدرت رو بده که والدین خوبی براش باشیم. از دختر قشنگم که اولین بهار عمرش رو داره می بینه عکس زیاد گرفتم اما خب عکساش خیلی تکی نیستن و من نمی تونم بذارمشون اینجا. فقط یه دونه عکس مناسب هست که به عنوان یادگاری سال نو اینجا میذارم تا هم دوستانش ببینن که دخترم بزرگ شده و هم خودش بعدا ببینه و لذت ببره.
هانا جون من کارای زیادی یاد گرفته که بامزه ترینش اینه که ادای منو در میاره وقتی لبم رو به هم می مالم که مثلا می خوام بخورمش اونهم اینکارو می کنه و غش غش می خنده.
راه رفتن رو خیلی دوست داره و همش می خواد که تاتی تاتی راش ببریم. شیطون مامان
اشیا رو با دستش می گیره و مستقیم می کنه توی دهنش. خطا هم نمی کنه.
سر و صدای زیادی از ته حلقش در میاره. فکر کنم همین روزا به حرف بیاد.
انگاری دندوناش میخاره چون همش دندونی ژله ای خنکش رو می ماله به دندوناش و حال می کنه
وقتی هم عصبانی بشه و به گریه بیفته که وای وای وای....
مدل جدید شیر خوردن رو یاد گرفته. سرش رو میذاره روی بازوی من و شیر می خوره
یه لحظه چشم از من بر نمی داره و خیلی به من وابسته شده. می ترسم بعدا خیلی اذیت بشه. با اینکه خیلی واسه اینکارا زوده اما از بغل من بغل کسی نمیره و روشو بر می گردونه. واسه اومدن به بغل من هم دستاشو باز می کنه
روروئکش رو حیلی دوست داره و توش حال می کنه. انگار تعجب می کنه که توی هوا راه میره هههه
شست خوردنش با اونهمه ملچ و مولوچ دل همه رو آب میندازه
عاشق برج هوش پومینش هست و هوشمندانه اونو به هم می ریزه وقتی من می چینم روی هم
اینم عکس خانم خانما