آخرین روزهای سال 91
عزیز دل مامان به خدا وقت نمی کنم بیام وبتو آپ کنم. دوربینمون هم که دو هفته ای خراب بود و عکس خیلی خوب ازت نگرفتم. البته اینم بگم که تا دوربینو می بینی سرتو میندازی پایین تا عکس یا فیلم ازت نگیریم. دیگه کم کم حرف می زنی و منظور خودت رو با اشاره و همون زبون دست و پا شکسته ای که باز کردی می رسونی. عاشق پارک و سرسره ای. از این سرسره پیچ پیچی ها سوار میشی و غش می کنی از خنده.
توی کلاستون برای سال نو ازتون عکس گرفتن که میذارم توی ادامه مطلب البته ازشون عکس گرفتم و کیفیتش اومده پایین. تمام شعرها رو با دست و پا اجرا می کنی. می رقصی و خیلی بامزه شونه هاتو عقب جلو می کنی.
کارت های باما داری و حدود 30 تاشونو بلدی. هم انگلیسی و هم فارسی. آفرین باهوش من
چهارشنبه سوری هم می خوایم بریم خونه باباحسین فشفشه بازی کنیم و برات بالن آرزو روشن کنیم.
امسال هم داره تموم میشه و تو داری دومین بهار زندگیتو تجربه می کنی. امیدوارم 120 بهار ببینی.
خیلی دلم میخواد بازم بنویسم اما گریه می کنی تا بهت توجه کنم. برم از عکسا عکس بگیرم بیارم بذارم.
دوستت دارم... خیلی زیاد. و یه دنیا آرامش و سعادت برای تو می خوام.
کلی عکس در ادامه مطلب
اول این عکس.. شهربازی
حالا عکسای عید که مجبور شدم از روشون عکس بگیرم...
اینم عکسای تو خونه
مهمونی خونه خاله سمانه: ردیف جلو هانا و آرمان خاله نگین. ردیف عقب آرمان خاله آرزو و امیرمهدی خاله سمانه
هانا و کلاهی که تو کلاس درست کردیم.. کلاه سرخ پوستی
هانا و اولین برجی که با لگو ساخته