هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

سفر به ماسال،کلاردشت و نمک آبرود

خیلی خوش گذشت. چهارشنبه 4 مرداد راه افتادیم. اول رفتیم ماسال بالای کوه توی جنگل یه کلبه گرفتیم و یک شب اونجا موندیم. عصری رفتیم جنگل نوردی و واقعا از مناظر لذت بردیم. هانا خیلی دختر خوبی بود و اصلا اذیت نکرد. با تمام جوجوهای اونجا هم دوست شده بود.    فردا صبحش رفتیم ماسوله و بعدش هم به سمت کلاردشت حرکت کردیم. هوای کلاردشت خیلی خوب بود. اینم چند تا عکس از کلاردشت، جاده عباس آباد و نمک آبرود... البته هانا خانوم با تیوپش توی آب هم رفت که باید عکساشو از عمه جون و شهناز جون بگیرم و بذارم... هانا و عمه جون سارا - جاده عباس آباد هانا و مامان بابا، بابایی و سهیلا جون، شهناز جون - جاده عباس آباد هانا و مامان ...
8 مرداد 1391
10481 0 10 ادامه مطلب

هانای شیرین

امروز بعد از مدتی بالاخره تصمیم گرفتم بیام و بنویسم. گرفتاری ها اونقدر زیاده که وقت نمی کنم بیام اینترنت. از هانا خانوم بگم که در روز چهارشنبه 28/4/91 شروع کرد به چهاردست و پا راه رفتن. البته قبلش خودشو جابجا می کرد اما بالاخره چهارشنبه در سن 8 ماه و نیم شروع کرد به چهاردست و پا رفتن. بابا و ماما که میگه و البته مدام تکرارشون می کنه. پوف هم میگه که معنیش همون غذاست.. و با هر پوف گفتن کل تفش می ریزه بیرون    یک دختر شری شده که لنگه نداره. خدا رو شکر خیلی شجاعه و اصلا نمی ترسه  وقتی یه چیزی که نباید دست بزنه رو بهش میدیم از ذوقش صدای غرش شیر از خودش درمیاره  خیلی بامحبته و دوست داره خودشو به من یا باباش بچسبونه... ...
2 مرداد 1391

8 ماه تمام

دختر عزیزم هانای خوبم امروز ساعت 8 صبح شما 8 ماهگی رو تموم کردی و وارد ماه نهم زندگیت شدی و من باورم نمیشه که اینقدر زمان داره زود می گذره و تو داری به این سرعت بزرگ میشی و ممکنه به همین زودیا روزی برسه که مثل الان واسه آغوش من بیتاب نباشی. به جز کلمه بابا یه کلمه دیگه هم یاد گرفتی که با شنیدنش دلم میخواد پر بزنم برم آسمون و اون کلمه "ماما" هست. خیلی کم این کلمه رو میگی اما فکر می کنم می دونی باید این کلمه رو به چه کسی بگی و الکی به زبونش نمیاری. با اینکه این همه به من وابسته هستی و هنوز هم نمی تونم تو رو جایی بگذارم و به کارهام برسم اما شکایتی ندارم. مادر نشدم که برای خودم باشم. مادر شدم که گاهی وقت ها از اون چیزی که می خوام بگذرم تا ...
14 تير 1391

اولین کلمه: بابا و اولین بای بای

در تاریخ سه شنبه 30 خرداد هانا خانوم ما زبون باز کردند و از صبح تا شب پشت سر هم گفتند بابابابابابا... البته اولش مداوم می گفت اما وقتی ازش می خواستم تکرار کنه می گفت با با با... و این چنین بود که بابا هومن یه جورایی ذوق مرگ شد و من بیشتر عشق من... و روز جمعه 3 تیر هم وقتی داشتیم از خونه بابا داریوش می اومدیم بیرون و همه باهات بای بای کردند، هانا خانم هم دستشو بالا پایین کرد و اینطوری بود که بای بای رو یاد گرفت... واییییییییی بمیرم واست من  هنوز خانم بی دندونه دختر من... اما دستاشو می گیره به میز و مبل و کناره های تخت و بلند میشه و می ایسته... سینه خیز روی شکمش می چرخه اما جلو نمیره...  دیروز هم دستاشو گذاشت زمین و زان...
7 تير 1391

مهمونی خونه خاله النا

سه شنبه 23 خرداد رفتیم خونه خاله النا و آرتین جون مهمونی.... مهمونی که نه یه مهد کودک کامل  هیچی نمیگم و فقط چند تا عکس میذارم از اون روز... از سمت راست بالا: من و هانا - سارا مامان آرتین - گلاره مامان بنیتا - النا مامان آرتین - زهرا مامان مه سما - سهیلا مامان آرتامهر - رومینا مامان امیرمهدی - مریم مامان هیراد  از سمت راست پایین: یاسمن مامان رادین - مریم مامان پندار - مریم گلی مامان سبحان - حدیث مامان مشکات - سارا مامان ونداد دست خاله النا درد نکنه... خیلی اذیتش کردیم. ...
4 تير 1391