هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

هانای بلبل

خب، از اونجایی که امروز از سرکار دارم اینا رو می نویسم و عکس هم ندارم بذارم یه راست میرم سر شیرین زبونی های هانا خانم جیگر. دختر خوشگل من واسه خودش خانمی شده و کاملا حرف می زنه. اگه تا یه ماه پیش فقط منظورشو با کلمات می رسوند الان کاملا حرف می زنه و به ما میگه دقیقا چی می خواد. چون هانا هر روز مهد میره خیلی خوب یاد گرفته با خودش بازی کنه و کمتر می خواد که ما هم باهاش بازی کنیم. حالا حرفاش که خدا رو شکر جمله کامل میگه. در باز شد. برق روشن شد بابا رفت اداره مامان بیدار شو کچل (اسم عروسکش) ممه بخور نازی بازی کن بیا بغلم بریم مهد پیش الا (شهلا) غذا بخوریم بیا بخواب مامان پاشو بیدار ...
3 تير 1392

مهمونی نی نی ها خونه ما

5شنبه دوستای گلمون از نی نی سایت رو دعوت کردیم بیان خونمون. قبول زحمت کردن و اومدن. امیدوارم بهشون خوش گذشته باشه. به من و هانا که خیلی خوش گذشت و من بعد از مدت ها در جمع دوستانم بودم و خیلی روحیه ام عوض شد. الانم عکسای اون روز رو میذارم و بعدش هم عکسای پارکی که دیروز رفتیم و کلی هانا بازی کرد. مشکات جون خاله هدیس هانا و آرمان خاله آرزو آوا - هانا - بنیتا که من عاشقش شدمممممممممم    آرمان - رادین - آوا - هانا - بنیتا که دیگه طاقت نیاورد بشینه :)) اینجا مه سما هم اضافه شده آرمان چرا رهام عصبانی شده؟؟؟ این دو تا فینگیلا رو ببین مه سما جونم که خیلی بامزه با خودش بازی می کنه ...
25 خرداد 1392

شمال به روایت تصویر

جوووون چه ذختر خوش تیپی حالا یه کم آب بازی لب دریا با مامان حالا یه کم بستنی بخوریم حالا برم دستامو بشورم آخه کف بالکن کی ولو میشه؟ موتور سواری هم حال میده ها حالا برم یه دوری تو دریا بزنم اینم توی خونه خودمون... هانا قهرمان   ...
20 خرداد 1392

3 روز مانده به 20 ماهگی

فقط سه روز مونده که تو عزیز دلم 19 ماهگیت رو تموم کنی و وارد بیستمین ماه زندگیت بشی. الانم که نیستی رفتی مهد کودک. دو روزه که خودت میری تو و کاری به من نداری. باید خدا رو شکر کنم چون اصلا تحمل گریه های تو رو نداشتم و ندارم. از وقتی رفتی مهد که حدود 2 هفته است آبریزش بینی پیدا کردی و خدا رو شکر خوب شدی. خیلی دختر خوبی هستی و تازگی ها هم جمله میگی. البته جمله هات 2 کلمه ای هستن و البته یه بدی بزرگ داری. صبح ها خیلی زود از خواب بیدار میشی   منم خواااااااااااااب می خوام گریه کنم یعنی. شعر می خونی همش میگی تاب تاب عباسی... چشم چشم دو ابرو... توی مهد هم انگار همش توی کریر میری چون گیر دادی به کریر خودت و یا خودت توشی یا عروسکات. تکون مید...
12 خرداد 1392

هانا و مهد کودک

امروز که روز شنبه باشه هانا خانم روز پنجمه که میره مهد کودک. روز اول و دوم چیزی نگفت. روز سوم و چهارم موقع جدا شدن گریه کرد و امروز یه کوچولو لب ورچید. دل من هم توی هر بار جدا شدن انگار از وسط دو تیکه میشه. امروز که برگشتم خونه (آخه امروز قراره تا ساعت 1 بمونه) وقتی درو باز کردم بوی هانا خورد به صورتم و اشکم رو درآورد. انگار من بیشتر به هانا احتیاج دارم تا اون به من. وقتی مامانم میشه و بغلم می کنه. وقتی سرمو میذاره رو پاش پیش پیشم می کنه لالا کنم واسم آقا پلیسه می خونه. وای خدااا دلم براش تنگ شده. نمی دونم چطوری قراره از ضبح تا عصر پیشش نباشم.  هانا خانم ما عاشق پاپ کورنه. امروز از خواب بیدار شده اسمش یادش نمیومد. آخه به پاپ کورن میگ...
28 ارديبهشت 1392

یک سال و نیم هانا

خدا رو شکر میگم که تو رو به ما داد. تو قشنگ ترین، بهترین، بی همتاترین و دل انگیزترین موهبتی بودی که خدا می تونسته به من بده. الان هم با دو سه روز تاخیر یک سال و نیم رو پشت سر گذاشتی. واسه خودت خانمی هستی و من به همه چیزت افتخار می کنم. شعرها رو خیلی خوب می خونی با زبون کودکانه ات. abc بلدی، شعرهای کلاست رو می خونی، شعرهای انگلیسی baby genius رو بلدی. دستشوییت رو که میگی کاملا و کلا فدات بشم به طور خلاصه  در ضمن خیلی فیلمییییییییییییییییییییییییی... یه ادا اصولی از خودت در میاری ریسه میرم از خنده. وقتی تلو تلو می خوری و میگم هانا بپا. از عمد دوباره اونکارو می کنی و می خوری زمین. پوشک هم که نداری دستتو میگیری پشتت راه میری هههههههههههه...
18 ارديبهشت 1392

به هانا افتخار می کنم

همونطور که توی پست قبل نوشتم از شنبه 17 فروردین تلاش من و هانا برای کنار گذاشتن پوشک آغاز شد   روز اول همش گریه بود. روز دوم تخلیه مثانه در شلوار و روز سوم شروع کرد به گفتن کلمه جیش. و الان که یه هفته می گذره هانا کاملا جیشش رو میگه و خودش و من رو راحت کرد. حالا جالب اینه که با اینکه شبا پوشک داره اما بیدار میشه و میخواد که بره روی لگن بشینه. منم اشکم در میاد هههه آخه نصفه شب خیلی سخته  حالا از کارای جدید و بامزه هانا بنویسم. وقتی ما نشستیم میاد میزنه به پامون میگه پاشو ههههه بعدش که ما بلند میشیم میگه یغل هههههههههههه هم خنده داره هم گریه دار... آخه دستمون افتاد از بس بغلت کردیم مادر.  یه کار بامزه دیگه اینه که میگ...
26 فروردين 1392