هانا و باباش
امروز جمعه 8 اردیبهشت 1391 شده دیگه و دختر ما یه عالمه کارای جدید می کنه. اول اینو بگم که هفته پیش قرار شد برم دوباره موسسه و زبان درس بدم. دو جلسه رفتم اما دختر عزیزم وقتی برای اولین بار حدود 2 ساعت با باباش توی خونه تنها موند 45 دقیقه آخر بدجوری گریه کرد. دیدم داره اذیت میشه. آخه توی خونه حتی روزایی هم که کلاس نداشتم همش به من می چسبید واسه همین دیگه نمیرم با اینکه خیلی دلم می خواست برم دوباره درس بدم. اما فدای سر هانا جونم اولین سرماخوردگی رو هم که خوردی... بمیرم واست هانا بانوی ما دیگه میشینه و البته کمی لق لق می خوره.... کلا نشستن رو دوست داره خیلی اما اخیرا وقتی میشینه باسنش رو هل میده جلو ...