هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

11 ماه و سه روزگی

اتفاقات زیادی افتاده و هانا کارای زیادی می کنه... الان هم با دیرکرد اومدم بگم هانا در 11 ماه و سه روزگی راه افتاد و الان هم راه میره... دو هفته دیگه هم تولدشه... بعدا میام مفصل می نویسم. 
29 مهر 1391

دو روز تا شروع 12 ماهگی

سلام به دخمل نازنازی مامان... از بس نمیذاری بشینم پای اینترنت، وبلاگت 1 ماه است که به روز نشده. امروز هم فکر کنم چند دفعه ای باید از دستت فرار کنم بیام بنویسم. الان داری شیر می خوری و خوابت برده.. منم یه دستی دارم تایپ می کنم.. خب حالا بریم سر اصل مطلب: 1- هانای پیرزن هنوز بی دندونههههههه البته خیلی بی تابی می کنی مامان اما دندون خبری نیست. 2- شبا توی تختت می خوابی اما نصفه شبی اسباب کشی می کنی به اتاق ما... تازگی هم یاد گرفتی دمر می خوابی شیر می خوری بعدش چاردست و پا میشی و می شینی و کلا خواب از سرت می پره 3- به شعر و آهنگ خیلی علاقه داری... دست می زنی و نای نای می کنی. 4- شعر توپ سفیدم قشنگی و نازی و شعر یه روز یه اقا خرگوشه رو هم ...
12 مهر 1391

تولد پسرعموی هانا - محمدحسن

4 شهریور تولد محمدحسن پسر عموی هانا جون ما بود. اما تولدش رو زودتر گرفتن و ما هم به همراه هانایی رفتیم تولد. خیلی خوش گذشت. هانا و محمدحسن کلی با هم بازی و البته گاهی هم دعوا کردن  هانا خانوم شدیدا نای نای می کنه.هههه. وقتی لالا داره بهش میگیم هانا لالا، چهاردست و پا میاد سرشو میذاره روی بالشش. به شدت نسبت به عروسکاش حسودی می کنه و من اگه بغلشون کنم میاد کتکشون می زنه. هنوز دندون نداره اما غذاها رو می خوره عین خاله پیرزنا  عاشق موقعی هستم که چارچنگولی می چسبه به من و تکون نمی خوره... یه صداهای عجیبی از خودش درمیاره انگار حرف می زنه.. دوست داره راه بره اما بیشتر مواقع کله پا میشه .. فداش بشم من  توی حمام یا راهرو د...
6 شهريور 1391

هانای قرتی

چهاردست و پا میره، بای بای می کنه، نای نای می کنه، وقتی براش شعر می خونم آ آ می کنه انگار که داره با من می خونه... اومدم عکساشو بذارم.. دختر قشنگم دستاشو می گیره بلند میشه می ایسته و چند قدم بر می داره   ...
24 مرداد 1391

سفر به ماسال،کلاردشت و نمک آبرود

خیلی خوش گذشت. چهارشنبه 4 مرداد راه افتادیم. اول رفتیم ماسال بالای کوه توی جنگل یه کلبه گرفتیم و یک شب اونجا موندیم. عصری رفتیم جنگل نوردی و واقعا از مناظر لذت بردیم. هانا خیلی دختر خوبی بود و اصلا اذیت نکرد. با تمام جوجوهای اونجا هم دوست شده بود.    فردا صبحش رفتیم ماسوله و بعدش هم به سمت کلاردشت حرکت کردیم. هوای کلاردشت خیلی خوب بود. اینم چند تا عکس از کلاردشت، جاده عباس آباد و نمک آبرود... البته هانا خانوم با تیوپش توی آب هم رفت که باید عکساشو از عمه جون و شهناز جون بگیرم و بذارم... هانا و عمه جون سارا - جاده عباس آباد هانا و مامان بابا، بابایی و سهیلا جون، شهناز جون - جاده عباس آباد هانا و مامان ...
8 مرداد 1391
10480 0 10 ادامه مطلب

هانای شیرین

امروز بعد از مدتی بالاخره تصمیم گرفتم بیام و بنویسم. گرفتاری ها اونقدر زیاده که وقت نمی کنم بیام اینترنت. از هانا خانوم بگم که در روز چهارشنبه 28/4/91 شروع کرد به چهاردست و پا راه رفتن. البته قبلش خودشو جابجا می کرد اما بالاخره چهارشنبه در سن 8 ماه و نیم شروع کرد به چهاردست و پا رفتن. بابا و ماما که میگه و البته مدام تکرارشون می کنه. پوف هم میگه که معنیش همون غذاست.. و با هر پوف گفتن کل تفش می ریزه بیرون    یک دختر شری شده که لنگه نداره. خدا رو شکر خیلی شجاعه و اصلا نمی ترسه  وقتی یه چیزی که نباید دست بزنه رو بهش میدیم از ذوقش صدای غرش شیر از خودش درمیاره  خیلی بامحبته و دوست داره خودشو به من یا باباش بچسبونه... ...
2 مرداد 1391

8 ماه تمام

دختر عزیزم هانای خوبم امروز ساعت 8 صبح شما 8 ماهگی رو تموم کردی و وارد ماه نهم زندگیت شدی و من باورم نمیشه که اینقدر زمان داره زود می گذره و تو داری به این سرعت بزرگ میشی و ممکنه به همین زودیا روزی برسه که مثل الان واسه آغوش من بیتاب نباشی. به جز کلمه بابا یه کلمه دیگه هم یاد گرفتی که با شنیدنش دلم میخواد پر بزنم برم آسمون و اون کلمه "ماما" هست. خیلی کم این کلمه رو میگی اما فکر می کنم می دونی باید این کلمه رو به چه کسی بگی و الکی به زبونش نمیاری. با اینکه این همه به من وابسته هستی و هنوز هم نمی تونم تو رو جایی بگذارم و به کارهام برسم اما شکایتی ندارم. مادر نشدم که برای خودم باشم. مادر شدم که گاهی وقت ها از اون چیزی که می خوام بگذرم تا ...
14 تير 1391

اولین کلمه: بابا و اولین بای بای

در تاریخ سه شنبه 30 خرداد هانا خانوم ما زبون باز کردند و از صبح تا شب پشت سر هم گفتند بابابابابابا... البته اولش مداوم می گفت اما وقتی ازش می خواستم تکرار کنه می گفت با با با... و این چنین بود که بابا هومن یه جورایی ذوق مرگ شد و من بیشتر عشق من... و روز جمعه 3 تیر هم وقتی داشتیم از خونه بابا داریوش می اومدیم بیرون و همه باهات بای بای کردند، هانا خانم هم دستشو بالا پایین کرد و اینطوری بود که بای بای رو یاد گرفت... واییییییییی بمیرم واست من  هنوز خانم بی دندونه دختر من... اما دستاشو می گیره به میز و مبل و کناره های تخت و بلند میشه و می ایسته... سینه خیز روی شکمش می چرخه اما جلو نمیره...  دیروز هم دستاشو گذاشت زمین و زان...
7 تير 1391