هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

مهمونی خونه خاله النا

سه شنبه 23 خرداد رفتیم خونه خاله النا و آرتین جون مهمونی.... مهمونی که نه یه مهد کودک کامل  هیچی نمیگم و فقط چند تا عکس میذارم از اون روز... از سمت راست بالا: من و هانا - سارا مامان آرتین - گلاره مامان بنیتا - النا مامان آرتین - زهرا مامان مه سما - سهیلا مامان آرتامهر - رومینا مامان امیرمهدی - مریم مامان هیراد  از سمت راست پایین: یاسمن مامان رادین - مریم مامان پندار - مریم گلی مامان سبحان - حدیث مامان مشکات - سارا مامان ونداد دست خاله النا درد نکنه... خیلی اذیتش کردیم. ...
4 تير 1391

عکسهای آتلیه

اینم چند تا عکس آتلیه ات که جمعه 19 خرداد بردمت. چون خیلی خوابیده بودی کاملا همکاری کردی و البته عکسهای بدون لباست رو نمیذارم چون دختری و دوست ندارم خجالت بکشی: ...
26 خرداد 1391

هانا بزرگ می شود

دختر ما هم داره کم کم بزرگ میشه. 14 خرداد 7 ماهش تموم شد و رفت توی 8 ماه. به راحتی می شینه و دو سه روز هم هست که دستش رو به پاهای من یا باباش می گیره و بلند میشه می ایسته. البته هنوز نمی دونه که اگه دستشو به مبل یا میز هم بگیره می تونه بلند بشه  مریضیش هم خوب شد. هانا سرخ جوش یا Roseolla گرفته بود. سه شب تب و شب چهارم پشت بدنش یک دست قرمز شد و فرداش هم خوب شد البته.  هنوز هم در تلاش برای چهار دست و پا شدنه و سینه خیز هم میره البته اگر چیز جذابی نظرش رو جلب کنه. خودشو پرت می کنه جلو. خیلی حرکت بامزه ایه.  امروز هم بردیم موهاشو کوتاه کردیم. فردا هم خدا بخواد میریم آتلیه. این هم چند تا عکس از هانا بانو که در ادامه مطلب گ...
19 خرداد 1391

10 خرداد

کاش همیشه کوچولوی ناز من بمونی. کاش مثل امروز روی دستم دراز بکشی و خودت در کنار من خوابت ببره و از آرامشی که نصیبت میشه لذت ببری و من هم همش بوت کنم... نازنینم  هانا جونم مریض شده. البته واقعا نمی دونم مریضیش چیه. سرماخورده که نیست. سه روز تب داشت. همه میگن واسه دندونشه اما دکترش حسابی ما رو نگران کرده البته نه به خاطر تب که به خاطر اینکه هانا این ماه یعنی از 6 به 7 فقط 350 گرم اضافه کرده. خلاصه طفلی رو بردیم آزمایش خون هم داد و کلی گریه کرد و جیغ کشید. بمیرم... انگار داشتن تن منو سوراخ می کردن   به هر حال، به احتمال زیاد دکترش رو عوض می کنم و می برمش پیش دکتر افتاده. دعا کنین چیزیش نباشه دختر من هانای وروجک ما با روروئک...
10 خرداد 1391

اتاق هانا خانوم

سلام مامانی، امروز می خوام عکس هایی از اتاقتو که چیدیم واست بذارم. شهناز جون کلی زحمت کشیده تمام روتختی ها رو دوخته، بابا داریوش هم که زحمت خرید همه این لوازم رو کشیده. امیدوارم خوشت بیاد. وقتی بزرگتر شدی، اتاقی برات درست می کنم به سلیقه خودت که همیشه ازش لذت ببری. هنوز فرشتو نگرفتیم اما خواستم عکسا رو بذارم. دوستت دارم. امیدوارم این مدت زمان باقیمانده زودی تموم بشه و تو بیای بغل مامان.  از امروز به بعد باید بریم تو کار کم و کسری هاااااااا  عکس ها در ادامه مطلب   ...
28 ارديبهشت 1391

سفر به شهر پدری

هانای خوشگلم رو بردیم سفر.. جمعه و شنبه رفتیم طالقان. هوا خیلی خوب بود و البته شبش رعد و برق شد. هانا خواب بود و برق رفته بود. بابا و بابایی شومینه روشن کردند و خیلی خوش گذشت... به جز اینکه همه بوی دود گرفتیم ولی شب جالبی بود... همش با عمه سارا خندیدیم.  پنج شنبه هم رفته بودیم عروسی... اینم عکس هانا خانوم با موهای شینیون کرده: اینم چند تا عکس از توی خونه و آبشار کرکبود و بیرون از خونه:           ...
25 ارديبهشت 1391

مهمونی نی نی ها

شنبه 16 اردیبهشت چند تا از خاله ها و نی نی های نازشون اومدن خونه ما... هانا و آرمان خاله آرزو نمی دونم چرا هانا به آرمان خاله نگین گیر داده بود.. هی اشکشو در می آورد جمع نی نی ها جمعه... آرمان - هانا - بنیتا - آرمان بنیتا میگه: منم آرمان ما دوستتون داریییییییییییییم ...
19 ارديبهشت 1391

نی نی سایت در روز تولد هانا

هانا جون خیلی وقت بود می خواستم بیام گفتگوهای خاله های نی نی سایتی رو توی روز تولدت بنویسم.. نوشتن که نه... کپی کنم واست... مائده مامان پرنیا (12 شب): مریمی فردا زایمان داره واسش دعا کنین نرگس (8:29 صبح):  الان مريمي بايد هاناي گلشو ديده باشه. الهي كه جفتشون سالم و سلامت باشن سهیلا (8:32 صبح):  صبحححححح بخيررررررررررررررررررررررررررررررررر  مريمي مباركهههههههههههههههههههههههههههه حتما تا الان ديگه مامان شدييييي خانمی (9:18):  سلام مامانا  كسي ميدونه مريمي چه ساعتي عمل داشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نگین مامان آرمان توپولی (10:31):  مباركهههههههههههههههههههههههههههههه مريمييييييييييييييييييييييييييي هان...
15 ارديبهشت 1391

هانا و باباش

امروز جمعه 8 اردیبهشت 1391 شده دیگه و دختر ما یه عالمه کارای جدید می کنه. اول اینو بگم که هفته پیش قرار شد برم دوباره موسسه و زبان درس بدم. دو جلسه رفتم اما دختر عزیزم وقتی برای اولین بار حدود 2 ساعت با باباش توی خونه تنها موند 45 دقیقه آخر بدجوری گریه کرد. دیدم داره اذیت میشه. آخه توی خونه حتی روزایی هم که کلاس نداشتم همش به من می چسبید واسه همین دیگه نمیرم با اینکه خیلی دلم می خواست برم دوباره درس بدم.   اما فدای سر هانا جونم  اولین سرماخوردگی رو هم که خوردی... بمیرم واست  هانا بانوی ما دیگه میشینه و البته کمی لق لق می خوره....   کلا نشستن رو دوست داره خیلی اما اخیرا وقتی میشینه باسنش رو هل میده جلو ...
8 ارديبهشت 1391