هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

روروئک سواری به روایت تصویر

امروز 25 فروردین 1391 هانا خانوم ما در پنج ماه و 11 روزگی با روروئکش راه رفت... البته دنده عقب.   خب تازه اولش اینطوریه. همه بچه ها دنده عقب میرن و بعدش درست راه میرن. اینم چند تا عکس از روروئک سواری و موارد دیگه خمار من هههههههههه وای مامان کشتی منو.... تاب منههههههههههه اینم شست پای منهههههههه آخ جون تابستوووووووون راه میرم خداااااااااااا ...
3 ارديبهشت 1391

خونه خاله گلاره

وای که چقدر دیروز به هانا و مامانش خوش گذشت... کنار این نی نی های خوشمزه  هانای صورتی پوش، آرمان خاله نگین، بنیتای خاله گلاره، پارسای خاله الناز، آوای خاله صفورا، بنیتای خاله سارا خیلی نازین همتون.... موش بیاد همتون رو بخوره با هم ...
27 فروردين 1391

گذر روزها

باورم نمیشه که 5 ماه از روزی  که تو وارد زندگی ما شدی گذشته است. در این 5 ماه لحظه لحظه اش برای ما پر از شور و شادی و خاطره های تکرار نشدنی و پر از لذت بود. کارهای جدید تو با اینکه برای همه بچه های این سن اتفاق می افته اما زندگی ما رو از لذت پر کرده. با اینکه می دونم نمیشه اما دلم می خواد این روزا یک کم دیرتر بگذرند تا من لذت بیشتری از اونها ببرم.  وقتی صبح ها از خواب بیدار میشی میام بالای سرت میگم سلام مامانم سلام عشق من و تو با تمتم وجود می خندی و دل من رو آب می کنی. وقتی هم که کنارت دراز کشیده باشم می فهمم که نگاهم می کنی و وقتی چشمامو باز می کنم یه جفت چشم شیطون بهم می خنده. تازگیا دم صبح میارمت پیش خودم و تو به پهلو می خواب...
20 فروردين 1391

5 ماه تمام

امروز 14 فروردین 1391 پنج ماهگی شما تموم شد و وارد 6 ماه شدی. رفتیم پیش دکتر. قد شما 66 و وزنت 6300 گرم بود. دور سر هم 41.5 شده است. دکتر اجازه داد که غذای کمکی رو شروع کنیم و من امروز اولین فرنی تو رو پختم و تو یک قاشق خوردی. فردا دو قاشق و همینطور روزی یک قاشق باید اضافه کنم. دکتر گفت که خیلی رشدت خوبه و من خیلی خوشحالم.      ...
14 فروردين 1391

پیشرفت روز به روز

هانا خانوم ما از روزی که شروع کرد به دست خوردن تا امروز که یاد گرفته ادای منو موقع خوردنش در بیاره خیلی پیشرفت کرده. خیلی بامزه لباشو به هم می ماله و زبونش رو میاره بیرون تا مثل من، منو بخوره  - دست خوردن  - آوازه خوانی و سر و صدا کرذن، جیغ زدن  - آپو آپو کردن همراه با فوران تف به بیرون ههههههه - گرفتن اشیا در دست و بلافاصله بردن توی دهن - مشت خوری - شست خوری - خوردن انگشت شست پا (گاهی یک پا و گاهی هر دو پا) - الان که دیگه خودکفا شده و خودش وسایلو بر می داره و می کنه توی دهنش - صبح ها سنگینی نگاهش رو حس می کنم. وقتی چشمامو باز می کنم می بینم زل زده به من  - عاشق بازی قایم موشکه و امروز برای اولین ...
11 فروردين 1391

سال نو مبارک

سال 1390 به پایان رسید و سال 1391 شروع شد. سالی که گذشت یکی از بهترین سال های عمرم بود. البته اون سالی که با هومن هم آشنا شدم هم یکی از بهترین ها بود. خدای بزرگ هانای قشنگ و دوست داشتنیم رو بهم داد. 14 آبان یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم بود. و سال 1391 رو درحالی آغاز کردم که یه فرشته کوچولو توی بغلم نشسته بود و با تعحب به من و پدرش نگاه می کرد. همون لحظه تحویل سال از خدا خواستم که هانای من رو همیشه صحیح و سالم نگه داره و به ما این قدرت رو بده که والدین خوبی براش باشیم. از دختر قشنگم که اولین بهار عمرش رو داره می بینه عکس زیاد گرفتم اما خب عکساش خیلی تکی نیستن و من نمی تونم بذارمشون اینجا. فقط یه دونه عکس مناسب هست که به عنوان یادگاری سال نو ا...
7 فروردين 1391

اولین سفر به شمال با موهای کوتاه شده

پنجشنبه 11 اسفند راه افتادیم بریم شمال. از اونجایی که هوا هنوز سرده بود و هنوزم سرده کلی لباس گرم تن هانا کردیم و راه افتادیم. خدا رو شکر بیشتر مسیر رو خوابید و شمال هم که رسیدیم بچم دچار رطوبت گرفتگی شده بود و همش می خوابید. خیلی هم دختر خوبی بود و اصلا اصلا اذیتمون نکرد. فقط اینکه خیلییییییییییی ددری شده، وقتی از بیرون بر می گشتیم و لباسش رو در می آوردم می زد زیر گریه که چرا کاپشن منو درمیاری؟ بیا بریم بیرون بازم   شنبه زود برگشتیم چون هوا حیلیییییییییییییییی سرد شده بود. دیگه از کارای جدید شما اینه که خیلی هوشیار شدی. کاملا اطرافیانت رو می شناسی. خیلی بغلی هستی و تقریبا من بیچاره مجبورم همش بغلت کنم. دست واسم نمونده مادر&nbs...
20 اسفند 1390

خوانندگی

خیلی وقته که چیزی ننوشته ام. آخه راستش اینه که شما اصلا واسه من وقتی نذاشتی. همش میگی بشین پیش من، کاری نکن، نرو، غذا نخور، دستشویی نرو، کار خونه رو انجام نده... فقط با من حرف بزن و بازی کن. ای مادر! این که نشد زندگی ههههههههههه    ماشالا هزار ماشالا هم صدا داری در حد خدا بیامرز هایده. همچین خونه رو میذاری رو سرت که احتمالا یکی از همین روزا سقف بیاد پایین  از موقعی که رفتیم خونه خاله نگین تا امروز خیلی کارا یاد گرفتی. وسیله ها رو توی دستت می گیری اما زودی ول می کنی. فریاد های بلندی می زنی، خنده هات پر سر و صدا شده. منو که کامل می شناسی و به جز من خیلی خوب بابات رو می شناسی و فکر کنم عاشقش هستی   اونم همین طور. ...
7 اسفند 1390

خونه خاله نگین و آرمان جون

پریروز دوشنبه 17 بهمن من و هانا خانوم رفتیم مهمونی خونه خاله نگین جون و گل پسرش آرمان جونم. البته خاله گلاره و بنیتا خانوم و همینطور خاله آرزو و آرمان جون هم قرار بود بیان. من و هانا یک کم زود رفتیم و کلی مزاحم خاله نگین شدیم. حالا خاله نگین رو از کجا می شناسیم، این دیگه بر میگرده به 9 ماه پیش که با خاله نگین، خاله گلاره و خاله آرزو توی نی نی سایت دوست شدیم. البته هنوز اون موقع نی نی ها توی دل ماها بودن   خاله گلاره و خاله آرزو هم که اومدن جمع نی نی ها جمع شد. خیلی صحنه جالبی بود. هر نی نی یه قر و فری داشت و هر مامانی داشت یه کاری می کرد. بگذریم که خاله نگین و مامانش خیلی خیلی خیلی زحمت کشیده بودن و مطمئنا نگین جون با یه نی نی کوچو...
19 بهمن 1390

90 روزگی

دیروز 14 بهمن دختر قشنگ من نود روزه شد. خیلی دوستت دارم دختر مامان. کارهایی که انجام میدی: خیلی خوب منو می شناسی و واکنش نشون میدی به صدا و حرفام  همش دوست داری راه ببرنت و همه جا رو ببینی  توی ماشین مثل سرعت سنج می مونی و با ترمز ماشین صدات در میاد و تا حرکت می کنیم ساکت میشی  از لباس پوشیدن متنفری  و صدای گریه ات تا هفت تا خونه میره عاشق حمام کردن هستی و وقتی از توی آب درت میارم گریه می کنی خودت رو تا کمر بلند می کنی و و و ......................... خیلی کارای دیگه که همش یادم نمیاد دیروز برای اولین بار در هنگام شیر خوردن با حرف زدن من خندیدی و وقتی هم کسی در حین شیر خوردن باهات حرف می زنه صورتت...
15 بهمن 1390