هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

عشق تلویزیون

دختر مامان، دیگه قرار نشد اینقدر عشق تلویزیون باشی ها  وقتی می فهمی که تلویزیون روشنه همش سرتو بر می گردونی که تماشا کنی. منم روزا واست دی وی دی های خودت رو که نابغه کوچولو و انیشتن کوچولو هستن میذارم و تو هم توی کریرت می شینی و نگاه می کنی. البته تازگیها توی کریر پاتو می زنی به صندلی کریر و خودت رو پرت می کنی بالا   اونقدر اینکارو می کنی تا سر بخوری و پاهات آویزون بشن  من و بابات رو هم خیلی خوب می شناسی و با دست و پا زدن نشون میدی که دوست داری بیای بغل ما. البته دست و پا رو فعلا واسه من میزنی فقط جووووووووووووووون  برات یه کلاه حمام گرفتم که دیگه اندازه ات شده. امروز با اون کلاه چند تا عکس ازت گرفتم که اینج...
9 بهمن 1390

خانم خانما

دیروز خیلی از دستم شاکی شدی اما من به زور این لباسو تنت کردم و برای اولین بار با فلاش روشن ازت عکس گرفتم. گریه می کردی و تا فلاش می خورد ساکت می شدی.. دلم نیومد فقط یه عکس بذارم. بیشترشو میذارم مامانی من.  قربونت برم که اینقدر خانومی. می خوام بدونم بزرگ که شدی هم بدت میاد مدل به مدل لباس بپوشی؟  راستی، موهات داره از ریشه بور میشه. الانم روی موهات هایلایت طلایی داره اما از ریشه شروع کرده به بور شدن. چشمات هم هر روز رنگ عوض می کنه و امروز سبز روشنه. ...
28 دی 1390

تلاش برای بلند شدن

این چند وقته شما کارهای جدیدی یاد گرفتی. وقتی دستتو می گیریم خودتو تا کمر بلند می کنی... ای شیطون  ، گاهی هم بدون کمک ما خودت تا کمر سعی می کنی بلند بشی. موقع شیر خوردن سرتو اینور و اونور می کنی تا همه جا رو ببینی. پاتو به زمین می زنی و خودتو سر میدی به سمت بالا. کمرتو از روی زمین بلند می کنی اما پا و سرت روی زمینه. ژیمناستیک کار می کنی انگار..بهش میگن حرکت پل   خیلی می خندی و خوش اخلاق هستی. همش دست و پات رو تکون میدی و وقتی بغلت نمی کنیم گریه الکی می کتی. موقع شیر خوردن همش غر می زنی   و باعث میشی ما بخندیم. تازگیها لب ورچیدن و بغض کردن رو هم یاد گرفتی و وقتی خیلی شدید گریه می کنی وسط شیر خوردن یادت میاد و لب ورمی ...
26 دی 1390

واکسن دوماهگی

دختر خانم زیبارو :) چهارشنبه 14 دی دو ماه شما تموم شد و همون روز رفتیم که واکسن بزنیم. روز قبلش بردمت دکتر. قدت شده 57 سانتیمتر و وزنت 4630 گرم. وقتی واکسنت رو زدیم خیلی خانم بودی و زیاد گریه تکردی البته قبلش بهت استامینوفن داده بودیم. اما وقتی اثر دارو رفت گریه هات رو شروع کردی و ما هم پای چپت رو کمپرس سرد کردیم. شبش هم حدود یک درجه تب کردی اما وقتی استامینوفن می خوردی خوب بودی و می خوابیدی و البته خنده هات هم سرجاش بود. اون شب تا صبح من و مامان بیدار بودیم و تو ساعت 4 صبح توی بغل من خوابیدی و منم همونطوری نشستم تا تو بخوابی. الهی بمیرم برات که چقدر اون شب ناله کردی. روز پنجشنبه خیلی بهتر بودی و خیال منهم راحت تر بود. اون 2 رو...
17 دی 1390

پرنسس هانا

خانم خانما امروز شما 46 روزتونه و امشب اولین شب یلدای زندگی شماست. توی این مدت کارهای خیلی زیادی یاد گرفتی. از روز اول یادمه که می تونستی گردنت رو بالا نگه داری و مدام هم چشمات باز بود. حتما واسه همینه که الان همش دوست داری همه چیز رو ببینی. وقتی توی خونه تو رو راه می برم، با دقت به تک تک وسایل، تابلوها و همه چیز نگاه می کنی و منهم اسماشون رو واست میگم. هم به فارسی و هم به انگلیسی. موسیقی دوست داری یعنی امیدوارم، چون خونه پره از صدای موزیک. اونهم از همه نوع.  عاشق کشف جاهای جدید هستی. وقتی خونه کسی میریم دلت می خواد رات ببرن تا همه جا رو ببینی. وقتی هم شیر می خوری که دیگه آخر همه لذت های دنیاست. با اون چشمای درشت رنگیت به من نگاه می...
30 آذر 1390

پنجشنبه 24 آذر 90

چهل روزه شدم ! چهل روز از مادر شدن من می گذره و همه این روزا رو با تمام خستگی ها و بی خوابی ها دوست داشتم و دارم. به خصوص اینکه به تازگی خنده های هانا ارادی شده و صبح ها وقتی از خواب بلند میشه با خنده هاش خستگی شبانه رو از تن من در میاره. امیدوارم خدا پشت و پناه خانواده ما باشه و دختر من روز به روز بزرگتر و خانم تر بشه البته الان خیلی کنجکاو شده   و دوست داره بره تمام خونه رو بگرده. چشماش رو این ور و اونور می بره و همه جا رو می بینه. به صدا کاملا عکس العمل نشون میده و چشماش با حرکت من به دنبال من میاد. دوستش دارم و گاهی فکر می کنم که قبل از هانا چطوری زندگی می کردم !!!  ...
27 آذر 1390

مامان مرضیه من فوت کرد

هانای گلم. دو هفته پیش بردمت خونه مامان مرضیه تا تو رو ببینه. حالش به نسبت روزای قبل خیلی بهتر بود. با کمک مامان تو رو توی دستاش گرفت و بوسید. اسمت رو هم پرسید. جالب اینه که توی اون روزا اصلا حرف نمی زد ولی اون روز خیلی حالش خوب بود. اما امروز صبح بابا داریوش به موبایل مامان شهناز زنگ زد و خبر داد که مامان مرضیه به رحمت خدا رفته. اولش مامان نمی خواست من بفهمم اما متوجه شدم. بابا هومن اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان مرضیه تا من ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چون من فردا نمی تونم برم بهشت زهرا. دحترم ببخش که امروز تو هم ناراحت شدی چون وقتی آمبولانس اومد از سر و صدای ما ترسیده بودی. برای مامان مرضیه من دعا کن. دعا کن که روحش قرین آرامش باشه و...
7 آذر 1390