هانای گلم. دو هفته پیش بردمت خونه مامان مرضیه تا تو رو ببینه. حالش به نسبت روزای قبل خیلی بهتر بود. با کمک مامان تو رو توی دستاش گرفت و بوسید. اسمت رو هم پرسید. جالب اینه که توی اون روزا اصلا حرف نمی زد ولی اون روز خیلی حالش خوب بود. اما امروز صبح بابا داریوش به موبایل مامان شهناز زنگ زد و خبر داد که مامان مرضیه به رحمت خدا رفته. اولش مامان نمی خواست من بفهمم اما متوجه شدم. بابا هومن اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان مرضیه تا من ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چون من فردا نمی تونم برم بهشت زهرا. دحترم ببخش که امروز تو هم ناراحت شدی چون وقتی آمبولانس اومد از سر و صدای ما ترسیده بودی. برای مامان مرضیه من دعا کن. دعا کن که روحش قرین آرامش باشه و...