هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

صدای بلند

الهی دورت بگردم که پریشب اونطوری ترسیدی!!  دراز کشیده بودم داشتم فیلم می دیدم، آخر فیلم یه صحنه تصادف بود. خیلی هم صدای بلند و ناگهانی داشت. مامانی آنچنان از جات پریدی که دل من پرت شد بیرون. اونقدر دلم سوخت واست که اونطوری از جات پریدی..... به قول عمه سارا مثل بابات پریدی گفتی بله بله؟؟؟   آخه اونم از خواب می پره خیلی بامزه میشه   دوستت دارم هوارتاااااااااااااااااااااااااااااااا زودی بیا دیگه طاقتم به سر رسید! (نه، به موقع بیا)  ...
12 مرداد 1390

دختر بابا

امروز اومدم که فقط بگم کوچولوی فینگیلی فسقلی یه وجبی   ! حالا دیگه منو سرکار میذاری مامان جان؟   این همه دیروز قربون صدقه ات رفتم، بهت شیرینی دادم، میوه دادم، یه عالمه غذا خوردم اونقدر که چشمام هم شده بود عین ماکارونی.......... باید شب تا بابات دستش رو گذاشت روی دل من تکون می خوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!  میگن دخترا بابایی هستن همینه دیگه! واسه اون می رقصی و ناز می کنی و دل می بری، واسه من که همه سختی ها رو تحمل می کنم هیچکاری نمی کنییییییییییییی  شوخی کردم     جرات داری از اون تو بیا بیرون... جوری بخورمت که هیچی ازت نمونه   یه دونه انگشت هم واسه بابات نمیذارم  مرسی که...
12 مرداد 1390

سخنی با دخترم

دخترم گلم، بی اسم مامان  چرا امروز با اون تکونات منو مهمون نمی کنی؟ از صبح دلم هزار جا رفته. از دیروز کلا آروم شدی. اصلا یادم نمیاد دیشب که خواب بودم تکون خوردی یا نه. میشه یه دونه از اون لگدهای جانانه ات بزنی؟ به بابا هومن گفتم شب بیاد ببینه می تونه یه کاری کنه تکون بخوری. آخه همیشه به حرفای اون گوش میدی.   دختر بابا که میگن همینه دیگه. شنبه رفته بودم دکتر. گفت که 12 شهریور برم سونوگرافی. تا اون موقع خیلی مونده. خیلی دوست دارم دوباره ببینمت فینگیلی کوچولو موچولو. فنچول من   یعنی میشه هر چه زودتر این چند ماه باقیمانده بگذره و تو بیای؟    ...
12 مرداد 1390

اولین اتفاقات

اولین روزی که فهمیدم باردارم 17 اسفند 1389 بود. اولین کسی که فهمید باردارم بابا هومن بود. اولین سونوگرافی شما 25 اسفند بود که خودت هنوز نیومده بودی توی ساک بارداری. (هفته 5) اولین باری که قلبتو دیدم 8 فروردین 1390 بود. (هفته 7) اولین باری که حالت تهوع پیدا کردم 1 فروردین 90 بود. (هفته 6)  اولین چیزی که ازش بدم اومد نون تافتون و پنیر شاهی لیقوان بود. (هنوزم بدم میاد)  اولین باری که صدای قلبتو شنیدم 4 خرداد 1390 بود. چه قلبی !!  (هفته 15) اولین باری که تکون خوردی 1 تیر 1390 بود. (هفته 19) فعلا همین ها بمونه که بعدا واسه هر دوتامون یادگاری و خاطره بشه. ...
12 مرداد 1390

درد دل

متاسفانه سایتی که صدای قلبتو گذاشته بودم اونجا تا توی وبلاگت پخش بشه، فیلتر شده و در حال حاضر صدای قلبت رو کسی نمی تونه بشنوه. اما خود من، هر روز چندین بار بهش گوش میدم. البته این روزا اونقدر تکون می خوری و گاهی هم ضربه های حرفه ای می زنی که 2 متر از جام می پرم. همین دو شب پیش بود که وقتی تکون می خوردی دست بابا هومن رو گذاشتم روی دلم. آنچنان زدی که بنده خدا از جا پرید.  بعدش هم فکر کرده بود من دردم میاد اما نمی دونه که این تکون های تو یعنی عشق و عشق و باز هم عشق.  دوست دارم زودتر بیای تا ببینی که چقدر باباتو دوست دارم و چقدر خوشحالم که می خوام یه جوجوی ناناز بهش بدم. امروز هورمون مامانت زده بالا   کاش همسری من و با...
12 مرداد 1390

الان خودمو می کشم :))))

الان دقیقا یه ربع شده که دارم آهنگ همه چی آرومه.. رو گوش میدم و تو 15 دقیقه است که داری برای من می رقصی   وای خیلی با مزه است. اونقدر محکم ضربه می زنی که از روی لباسم هم معلوم میشه.... وای چه حس قشنگیه  وقتی آهنگو قطع می کنم تو هم آروم میشی. دوباره که میذارم شروع می کنی.  دیروز هم سر کلاس سه تار وسط درس استادم داشتی خودی نشون می دادی....  زودی بیا بغل مامان  ...
12 مرداد 1390

تغییر اسم شما

صبحت بخیر خانومی این چند روزه که حالت خوب خوب بوده. چون حسابی منو کتک زدی   دو شب پشت سر هم نذاشتی من چشم روی هم بذارم از بس با اون لگدهای محکمت دل درد گرفته بودم. دیگه خیلی راحت حرکتت رو احساس می کنم که یه جا قلمبه میشی و بعدش زیر پوستم راه میری. اگه هم جات تنگ باشه که خدا اون روزو نیاره اونقدر من بیچاره رو می زنی که مجبورم می کنی جابجا بشم. منم از حرکتت خوشم میاد تکون نمی خورم  خلاصه، دیروز خونه مامان مرضیه بودیم. لیلا که سرکرده شلوغ هاست     این ولوله رو راه انداخت که اسم دیانا از هانیا بهتره. از اونا گفتن و از من سکوت. آخرش هم همه رو سپردم دست بابا هومنت! اونم نه گذاشت و نه برداشت به خاطر پریسا  &n...
12 مرداد 1390

منو ببخش مامانی

سلام عزیز دلم حتما می دونی چرا اینقدر ناراحتم. خب معلومه که می دونی. تو اولین کسی هستی که همه احساس های منو می گیری. امروز خیلی مامان بدی بودم. همش می گفتم چرا باید حامله باشم که نتونم این تعطیلات رو برم سفر؟ با اینکه دکتر گفت مشکلی نداره اما دست و دلم نمیره با اینکه خیلی ذوست دارم برم. آخه می دونی چیه مامان؟ بابایی که پنج شنبه سرکاره. نه مامان شهنازینا تهرانن نه بابا حسین و عمه سارا. همه دارن میرن یه آب و هوایی عوض کنن. منم خسته شدم از بس توی خونه موندم. مامانی ببخش که امروز اینقدر بد بودم و گریه کردم. می دونم که تو هم ناراحتی واسه همینه که الان اینقدر حالم بده. خب مامانی جونم به منم حق بده. از بس تو خونه موندم دارم دق می کنم. کاش می تونس...
12 مرداد 1390