هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

پیشرفت روز به روز

هانا خانوم ما از روزی که شروع کرد به دست خوردن تا امروز که یاد گرفته ادای منو موقع خوردنش در بیاره خیلی پیشرفت کرده. خیلی بامزه لباشو به هم می ماله و زبونش رو میاره بیرون تا مثل من، منو بخوره  - دست خوردن  - آوازه خوانی و سر و صدا کرذن، جیغ زدن  - آپو آپو کردن همراه با فوران تف به بیرون ههههههه - گرفتن اشیا در دست و بلافاصله بردن توی دهن - مشت خوری - شست خوری - خوردن انگشت شست پا (گاهی یک پا و گاهی هر دو پا) - الان که دیگه خودکفا شده و خودش وسایلو بر می داره و می کنه توی دهنش - صبح ها سنگینی نگاهش رو حس می کنم. وقتی چشمامو باز می کنم می بینم زل زده به من  - عاشق بازی قایم موشکه و امروز برای اولین ...
11 فروردين 1391

سال نو مبارک

سال 1390 به پایان رسید و سال 1391 شروع شد. سالی که گذشت یکی از بهترین سال های عمرم بود. البته اون سالی که با هومن هم آشنا شدم هم یکی از بهترین ها بود. خدای بزرگ هانای قشنگ و دوست داشتنیم رو بهم داد. 14 آبان یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم بود. و سال 1391 رو درحالی آغاز کردم که یه فرشته کوچولو توی بغلم نشسته بود و با تعحب به من و پدرش نگاه می کرد. همون لحظه تحویل سال از خدا خواستم که هانای من رو همیشه صحیح و سالم نگه داره و به ما این قدرت رو بده که والدین خوبی براش باشیم. از دختر قشنگم که اولین بهار عمرش رو داره می بینه عکس زیاد گرفتم اما خب عکساش خیلی تکی نیستن و من نمی تونم بذارمشون اینجا. فقط یه دونه عکس مناسب هست که به عنوان یادگاری سال نو ا...
7 فروردين 1391

اولین سفر به شمال با موهای کوتاه شده

پنجشنبه 11 اسفند راه افتادیم بریم شمال. از اونجایی که هوا هنوز سرده بود و هنوزم سرده کلی لباس گرم تن هانا کردیم و راه افتادیم. خدا رو شکر بیشتر مسیر رو خوابید و شمال هم که رسیدیم بچم دچار رطوبت گرفتگی شده بود و همش می خوابید. خیلی هم دختر خوبی بود و اصلا اصلا اذیتمون نکرد. فقط اینکه خیلییییییییییی ددری شده، وقتی از بیرون بر می گشتیم و لباسش رو در می آوردم می زد زیر گریه که چرا کاپشن منو درمیاری؟ بیا بریم بیرون بازم   شنبه زود برگشتیم چون هوا حیلیییییییییییییییی سرد شده بود. دیگه از کارای جدید شما اینه که خیلی هوشیار شدی. کاملا اطرافیانت رو می شناسی. خیلی بغلی هستی و تقریبا من بیچاره مجبورم همش بغلت کنم. دست واسم نمونده مادر&nbs...
20 اسفند 1390

خوانندگی

خیلی وقته که چیزی ننوشته ام. آخه راستش اینه که شما اصلا واسه من وقتی نذاشتی. همش میگی بشین پیش من، کاری نکن، نرو، غذا نخور، دستشویی نرو، کار خونه رو انجام نده... فقط با من حرف بزن و بازی کن. ای مادر! این که نشد زندگی ههههههههههه    ماشالا هزار ماشالا هم صدا داری در حد خدا بیامرز هایده. همچین خونه رو میذاری رو سرت که احتمالا یکی از همین روزا سقف بیاد پایین  از موقعی که رفتیم خونه خاله نگین تا امروز خیلی کارا یاد گرفتی. وسیله ها رو توی دستت می گیری اما زودی ول می کنی. فریاد های بلندی می زنی، خنده هات پر سر و صدا شده. منو که کامل می شناسی و به جز من خیلی خوب بابات رو می شناسی و فکر کنم عاشقش هستی   اونم همین طور. ...
7 اسفند 1390

خونه خاله نگین و آرمان جون

پریروز دوشنبه 17 بهمن من و هانا خانوم رفتیم مهمونی خونه خاله نگین جون و گل پسرش آرمان جونم. البته خاله گلاره و بنیتا خانوم و همینطور خاله آرزو و آرمان جون هم قرار بود بیان. من و هانا یک کم زود رفتیم و کلی مزاحم خاله نگین شدیم. حالا خاله نگین رو از کجا می شناسیم، این دیگه بر میگرده به 9 ماه پیش که با خاله نگین، خاله گلاره و خاله آرزو توی نی نی سایت دوست شدیم. البته هنوز اون موقع نی نی ها توی دل ماها بودن   خاله گلاره و خاله آرزو هم که اومدن جمع نی نی ها جمع شد. خیلی صحنه جالبی بود. هر نی نی یه قر و فری داشت و هر مامانی داشت یه کاری می کرد. بگذریم که خاله نگین و مامانش خیلی خیلی خیلی زحمت کشیده بودن و مطمئنا نگین جون با یه نی نی کوچو...
19 بهمن 1390

90 روزگی

دیروز 14 بهمن دختر قشنگ من نود روزه شد. خیلی دوستت دارم دختر مامان. کارهایی که انجام میدی: خیلی خوب منو می شناسی و واکنش نشون میدی به صدا و حرفام  همش دوست داری راه ببرنت و همه جا رو ببینی  توی ماشین مثل سرعت سنج می مونی و با ترمز ماشین صدات در میاد و تا حرکت می کنیم ساکت میشی  از لباس پوشیدن متنفری  و صدای گریه ات تا هفت تا خونه میره عاشق حمام کردن هستی و وقتی از توی آب درت میارم گریه می کنی خودت رو تا کمر بلند می کنی و و و ......................... خیلی کارای دیگه که همش یادم نمیاد دیروز برای اولین بار در هنگام شیر خوردن با حرف زدن من خندیدی و وقتی هم کسی در حین شیر خوردن باهات حرف می زنه صورتت...
15 بهمن 1390

عشق تلویزیون

دختر مامان، دیگه قرار نشد اینقدر عشق تلویزیون باشی ها  وقتی می فهمی که تلویزیون روشنه همش سرتو بر می گردونی که تماشا کنی. منم روزا واست دی وی دی های خودت رو که نابغه کوچولو و انیشتن کوچولو هستن میذارم و تو هم توی کریرت می شینی و نگاه می کنی. البته تازگیها توی کریر پاتو می زنی به صندلی کریر و خودت رو پرت می کنی بالا   اونقدر اینکارو می کنی تا سر بخوری و پاهات آویزون بشن  من و بابات رو هم خیلی خوب می شناسی و با دست و پا زدن نشون میدی که دوست داری بیای بغل ما. البته دست و پا رو فعلا واسه من میزنی فقط جووووووووووووووون  برات یه کلاه حمام گرفتم که دیگه اندازه ات شده. امروز با اون کلاه چند تا عکس ازت گرفتم که اینج...
9 بهمن 1390

خانم خانما

دیروز خیلی از دستم شاکی شدی اما من به زور این لباسو تنت کردم و برای اولین بار با فلاش روشن ازت عکس گرفتم. گریه می کردی و تا فلاش می خورد ساکت می شدی.. دلم نیومد فقط یه عکس بذارم. بیشترشو میذارم مامانی من.  قربونت برم که اینقدر خانومی. می خوام بدونم بزرگ که شدی هم بدت میاد مدل به مدل لباس بپوشی؟  راستی، موهات داره از ریشه بور میشه. الانم روی موهات هایلایت طلایی داره اما از ریشه شروع کرده به بور شدن. چشمات هم هر روز رنگ عوض می کنه و امروز سبز روشنه. ...
28 دی 1390

تلاش برای بلند شدن

این چند وقته شما کارهای جدیدی یاد گرفتی. وقتی دستتو می گیریم خودتو تا کمر بلند می کنی... ای شیطون  ، گاهی هم بدون کمک ما خودت تا کمر سعی می کنی بلند بشی. موقع شیر خوردن سرتو اینور و اونور می کنی تا همه جا رو ببینی. پاتو به زمین می زنی و خودتو سر میدی به سمت بالا. کمرتو از روی زمین بلند می کنی اما پا و سرت روی زمینه. ژیمناستیک کار می کنی انگار..بهش میگن حرکت پل   خیلی می خندی و خوش اخلاق هستی. همش دست و پات رو تکون میدی و وقتی بغلت نمی کنیم گریه الکی می کتی. موقع شیر خوردن همش غر می زنی   و باعث میشی ما بخندیم. تازگیها لب ورچیدن و بغض کردن رو هم یاد گرفتی و وقتی خیلی شدید گریه می کنی وسط شیر خوردن یادت میاد و لب ورمی ...
26 دی 1390