هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه سن داره

هانا کوچولوی ما - بهانه زندگی

پرنسس هانا

خانم خانما امروز شما 46 روزتونه و امشب اولین شب یلدای زندگی شماست. توی این مدت کارهای خیلی زیادی یاد گرفتی. از روز اول یادمه که می تونستی گردنت رو بالا نگه داری و مدام هم چشمات باز بود. حتما واسه همینه که الان همش دوست داری همه چیز رو ببینی. وقتی توی خونه تو رو راه می برم، با دقت به تک تک وسایل، تابلوها و همه چیز نگاه می کنی و منهم اسماشون رو واست میگم. هم به فارسی و هم به انگلیسی. موسیقی دوست داری یعنی امیدوارم، چون خونه پره از صدای موزیک. اونهم از همه نوع.  عاشق کشف جاهای جدید هستی. وقتی خونه کسی میریم دلت می خواد رات ببرن تا همه جا رو ببینی. وقتی هم شیر می خوری که دیگه آخر همه لذت های دنیاست. با اون چشمای درشت رنگیت به من نگاه می...
30 آذر 1390

پنجشنبه 24 آذر 90

چهل روزه شدم ! چهل روز از مادر شدن من می گذره و همه این روزا رو با تمام خستگی ها و بی خوابی ها دوست داشتم و دارم. به خصوص اینکه به تازگی خنده های هانا ارادی شده و صبح ها وقتی از خواب بلند میشه با خنده هاش خستگی شبانه رو از تن من در میاره. امیدوارم خدا پشت و پناه خانواده ما باشه و دختر من روز به روز بزرگتر و خانم تر بشه البته الان خیلی کنجکاو شده   و دوست داره بره تمام خونه رو بگرده. چشماش رو این ور و اونور می بره و همه جا رو می بینه. به صدا کاملا عکس العمل نشون میده و چشماش با حرکت من به دنبال من میاد. دوستش دارم و گاهی فکر می کنم که قبل از هانا چطوری زندگی می کردم !!!  ...
27 آذر 1390

مامان مرضیه من فوت کرد

هانای گلم. دو هفته پیش بردمت خونه مامان مرضیه تا تو رو ببینه. حالش به نسبت روزای قبل خیلی بهتر بود. با کمک مامان تو رو توی دستاش گرفت و بوسید. اسمت رو هم پرسید. جالب اینه که توی اون روزا اصلا حرف نمی زد ولی اون روز خیلی حالش خوب بود. اما امروز صبح بابا داریوش به موبایل مامان شهناز زنگ زد و خبر داد که مامان مرضیه به رحمت خدا رفته. اولش مامان نمی خواست من بفهمم اما متوجه شدم. بابا هومن اومد دنبالمون و رفتیم خونه مامان مرضیه تا من ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چون من فردا نمی تونم برم بهشت زهرا. دحترم ببخش که امروز تو هم ناراحت شدی چون وقتی آمبولانس اومد از سر و صدای ما ترسیده بودی. برای مامان مرضیه من دعا کن. دعا کن که روحش قرین آرامش باشه و...
7 آذر 1390

فردا این موقع....

هانا جونم، کوچولوی من، دخترم ساعت 11:51 - این نوشته رو می خوام در طول روز بنویسم. روزی که برای آخرین بارها دارم تکونات رو حس می کنم. دیشب داشتم به روزای اولی که فهمیده بودم اومدی توی دلم فکر می کردم. به نگرانی هایی که داشتم. به اینکه چقدر کوچولو بودی وقتی برای اولین بار دیدمت و چقدر بزرگ شده بودی وقتی برای آخرین بار توی سونوگرافی دیدمت.  باورم نمیشه که از فردا مسئولیت سخت مادری کردن رو روی شونه هام حس می کنم. امروز بابات هم همین حس رو داشت. هردومون نگرانیم. نگران هر چیزی که به تو مربوطه اما بزرگتر از اون نگرانی، این هیجانی است که توی وجود هردوی ما جاخوش کرده. ساعت 14:32 - کارامون کم کم تموم شدن. بابا که از حمام بیاد میریم یه ...
13 آبان 1390

خیلی کوتاه

امروز توی آخرین ویزیت، دکتر پورزند پیشنهاد تعویض تاریخ رو داد که منم از خدا خواسته قبول کردم. به امید خدا هانا خانم روز شنبه 14 آیان به دنیا میاد. ما بی صبرانه منتظریم که روی ماهش رو ببینیم. ...
9 آبان 1390

لحظه دیدار نزدیک است...

الان که دارم می نویسم به تو فکر می کنم. تویی که تا به امروز در من مانده ای، با من پیوند خورده ای و دیگر به آمدنت چند روزی بیش باقی نیست. شمارش معکوس شروع شده و حس من حس غریبی است. انگار با گذشت هر روز و هر ساعت و هر لحظه بیشتر پی به بودنت می برم. دیگر برای من جنینی کوچک نیستی. در وجودم کودکی می بینم که تنها 13 روز تا آمدنش وقت باقی است. دردانه من از خداوند می خواهم به من توان دهد تا برایت مادری باشم که معنای واقعی کلمه مادر را به ترجمان می کشد. کاش بتوانم در لحظه های شادی شریکت و در لحظه های غم پناهت باشم. کاش بتوانم واژه مادر را آنچنان که مادر خودم برایم به تصویر کشید، برایت نقاشی کنم. دخترم بیا و با آمدنت روزهای پاییزی ما را درخشان کن....
5 آبان 1390

تو خوشحالمون کردی

سلام دختر گلم امروز می خوام برات داستانی رو تعریف کنم که ممکنه ناراحتت کنه اما دانستنش باعث میشه بفهمی چقدر من و بابا دوستت داریم و چقدر برامون مهمی. تو قراره کمتر از 1 ماه دیگه به دنیا بیای و من روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم که تو رو صحیح و سالم برای من نگه داشته.  پارسال این موقع ها من یه نی نی توی دلم داشتم که هیچوقت صدای قلبشو نشنیدم، ندیدمش، حسش نکردم و تنها چیزی که از اون برام به یادگار مونده ناراحتی و حالت های خیلی بدی بود که بهم دست می داد. من و بابات نفهمیدیم که اون نی نی دختر بود یا پسر چون اون خیلی زود رفت پیش خدا. اون کوچولو فقط 8 هفته داشت که رفت. مامانی خیلی اذیت شد. روزی که با بابا رفتن و دیدن که مرده، خیلی گریه کر...
16 مهر 1390

از هر دری سخنی

هانا جونم، دختر مامان از خدا می خوام این چند مدت باقیمانده رو با سلامت طی کنی و صحیح و سالم به جمع ما اضافه بشی. راستش از 22 شهریور وارد 8 ماهگی شدیم. شبا بد می خوابم. همش روی معده ام فشار میاری و البته   به مثانه ام هم فشار میاری که باعث میشه مدام برم دستشویی. از همه بدتر سنگینی زیادیه که احساس می کنم. شما هم که ماشالا هزار ماشالا قوی شدی، بیشتر قلنبه میشی تا ضربه بزنی. واقعا گاهی دردم می گیره. تمام این روزا رو دارم با این امید سپری می کنم که به گفته دکتر 16 یا 17 آبان به این دنیا پا بذاری و زندگیمون رو شیرین تر کنی. به خصوص اینکه این روزا یک کم بی حوصله ام. از خدا می خوام بهمون کمک کنه.  اینو هیچ وقت یادت نره که من و باب...
28 شهريور 1390

درد دل

متاسفانه سایتی که صدای قلبتو گذاشته بودم اونجا تا توی وبلاگت پخش بشه، فیلتر شده و در حال حاضر صدای قلبت رو کسی نمی تونه بشنوه. اما خود من، هر روز چندین بار بهش گوش میدم. البته این روزا اونقدر تکون می خوری و گاهی هم ضربه های حرفه ای می زنی که 2 متر از جام می پرم. همین دو شب پیش بود که وقتی تکون می خوردی دست بابا هومن رو گذاشتم روی دلم. آنچنان زدی که بنده خدا از جا پرید.  بعدش هم فکر کرده بود من دردم میاد اما نمی دونه که این تکون های تو یعنی عشق و عشق و باز هم عشق.  دوست دارم زودتر بیای تا ببینی که چقدر باباتو دوست دارم و چقدر خوشحالم که می خوام یه جوجوی ناناز بهش بدم. امروز هورمون مامانت زده بالا   کاش همسری من و با...
12 مرداد 1390